پس از پايان فصل اول كانال، زماني از قبل برنامه ريزي شده را براي دوري از شلوغي، و عكاسيِ معماري شروع كردم. يكي از هيجان انگيزترين كار هاي ثبت نام در سايت همسريابي شيدايي و جستجو بريا پارتنر خوب بود. پايتخت ايرلند. شهري كه هنوز برجستگي هاي تاريخي و اصالت تماشايي اش را با سخاوت نشان مي دهد. تحقيق روي كليساهاي قديمي اين شهر و تماشاي شيوه معماري شان علتِ پررنگ سفرم بود. در سفر كوتاهم به دوبلين، بعد از كازابلانكا، به پيشنهاد يكي از اساتيد در هتل ميتون ساكن شدم. جايي در خيابان عجيبِ مريسون. در سراسر اين خيابان بناهايي تاريخي با معماري هاي پر جزئيات وجود داشت. خاصه، بنايي متعلق به وزارت دارايي، روبروي هتل. اكثر بناهاي شهري دوبلين معماري سبك Georgian دارند. متاثر از روحِ طراحي انگليسي. جالب تر اين كه ساختمان وزارت دارايي با معماري Roman Style دقيقا مقابل هتلي قرار داشت كه فرزند مدرن و ساده تر همان سبك محسوب مي شد. سبكي كه گاهي به آن شيدايي مراغه هم مي گويند. از لذت هايم، عكاسي در شب، از ساختمان هاي همين خيابان بود. در چند قدمي آن، گالري ملي ايرلندبهشتي از آثار هنري بود كه تنها عكس هايشان را در كتاب ها ديده بودم. آثاري بيشتر از هنرمندان ايرلندي، ايتاليايي و آلماني. دو اثر مرا بي اندازه تحت تاثير قرار داد. نقاشي با عنوان شيدايي تهران ، اسم نقاش اش را نمي دانم و اما فاميل اش Burton بود. او بعد از حادثه اي دست راستش آسيب مي بيند. خلق هنري را اما با دست چپش شروع مي كند. برتون ايده نقاشي را از شعري عاشقانه كه در صيغه يابي شيدايي – حماسي گرفته بود. ديگري، اثري با نام شيدايي تبريز ، اسم نقاش اش خاطرم نيست. پوسترهايشان را خريدم. لوله كردم. اما در فرودگاه مسكو در دستشويي جا گذاشتم و از دست دادم. از سنتِ سفرهاي اين چندساله ام به شهرهاي دنيا، بزرگترين تجربه ام فهم اين مساله است كه آمريكا، زادگاهم، يا ايران، زادگاه پدري تنها نقطه اي در ميان هزاران نقطه اي روي يك نقشه هستند كه مي توانند فرهنگ و هنر و جذابيت هاي خود را داشته باشند. اگرچه هنوز زود و احمقانه است كه خود را فردي جهانديده حساب كنم، اما آنچه در اين مدت فهميده ام اين كه چگونه هر سرزميني براي خودش، در تاريخ هنر و فرهنگ و سياست، نقطه اي مهم است. يك وزنه است. اين تعصب و يك جا نشيني است كه سبب مي شود برخي مردم آمريكا يا حتي ايران، در يك خصوصيت مشترك، خود را مايه افتخار جهان بدانند. مثلا درك اخير من من از سفرم به ايرلند يا مسكو اين بود كه بيشتر، ايرانِ معاصر با اين پيشينه تاريخي كه بدان مغرور است تا چه حد در معماري شهري معاصرش عقب مانده و بلاتكليف است. بي هويتِ ملي، طراحي هاي آمده از ژورنال هاي غربي، آشكار بودن كم فهمي مديران و سرمايه گذاران بر فهم اهميت هويت در بافت، و همين طور غرب باخته بودن برخي معمارانش. آنچنان كه من در ايران هرچه فراواني از بناهاي اقتباسي از سبك رومي و مدرن غربي و ... مي بينيم، كمتر مي بينم كه در آن هويت و اصالت ايراني باشد. تاسف آور نيست؟ ما در بناهاي مان براي 100 سال آينده چه مي خواهيم از خود براي نسل بعد باقي بگذاريم؟ براي ملتي كه به تاريخ كهن خود مغرورانه مي بالد، و بخشي از آن تاريخ را معماري نشان مي دهد، اين بي هويتي يك سرطان است... امروز شنبه، 4 نوامبر 1399. اين مواقع، زندگي كردن در لس آنجلس را دوست دارم. هوايي با خنكيِ دلچسب، آسماني با ابرهاي زيبا، لبريز از سايه روشن، و نسيم هاي زير گرماي ملايم آفتاب. يك صبحانه عالي خوردم. سيب زميني پخته و فلفل سياه و مقداري سس سويا، تخم مرغ نيمه عسلي و نان سنگك و آب پرتقال. اگرچه يكي از تخم مرغ هايم داخل دستگاه تركيد. تجربه اش را چند مرتبه داشته ام. اخيرا سه تا داخل دستگاه مي گذارم. دوتا مي خورم و يكي براي زاپاسِ تركيدن. اگر هم نتركيد، گاهي مي برم و ساعت 10 صبح مي خورم. نمي دانم چه رازي هست كه كوفته سفته هم بدهند به آدم آن ساعت، وسط كار، حسابي مي چسبد... حال مادر اين چند روز خوب نبود. خودشان هم از اين كه كتابشان نيمه كاره بماند كم خواب شدند و كمتر استراحت مي كنند. ديروز اتفاق عجيبي افتاد، من در سايت ازدواج شيدايي كه ثبت نام كرده بودم در حال ديدن يك فيلم سياسي و عشقي ديدم. داخل گوشي شان. يادم آمد وقتي كودك بودم، مجله هاي لختي پُختي را پنهان مي كردم زير كتابهايم. والدين ام كه دور مي شدند، كشويي مي كشيدم بيرون و نگاه شان مي كردم. خوشگل هايش را مي بريدم و داخل جعبه كفشي مي ريختم و كارتن را داخل اتاق پدر پنهان مي كردم. يك بار مادر آن ها را كه يافت گمان كرد پدر عكس لختي دختران شيدايي را جمع مي كند. (ادامه دارد) خاطرم مانده كه يك خانمي كه داخل واني پر از كف بود و داخل مجله بود، عاشقش شده بودم و روزي چندبار انگشت ام را روي صورت اش مي ماليدم. حسِ عميق. 7 ساله كه بودم. و حال فكر مي كنم چقدر احمقانه است كه گمان مي كنم بچه هاي كم سن و سال اين چيزها را ندارند، خودم يكي اش. آن خانم را هنوز دارم، داخل كارتني در انبار آرپارتمان ام در تهران. فانتزي عاطفي، اثر عميقي بر روان انسان ها دارد. خاصه اگر ميان ما و كسي گره بخورد كه قرار است ناشناس يا دور از دسترس بماند. اثر عاطفي "بابا لنگ دراز"، چيزي است كه من در همين كانال و ميان خودم و خوانندگان مي بينم. بارها برايم نقل شده. افرادي كه خواب مي بينند، مي گويند دفترچه اي براي نوشتن براي پرنس جان دارند و يا حتي آن هايي كه توصيف خود را از چهره و صدايم تعريف مي كنند و مي خواهند بدانند چقدر درست است. حتي در ميان برخي آقايان. آنال هاي عميق حسي نسبت به كسي كه نديده اند. من اين حس را چدسال پيش با نويسنده كتاب A Presidential Novel داشتم. فردي كه از اطرافيان پرزيدنت اوباما بود و درباره او ناشناس مي نوشت. اين كه چه كسي ميتواند باشد، با چه چهره اي، با چه نفوذي يا چه جذابيتي. كسي كه تا اين اواخر ناشناس ماند و تازه فهميده ايم شايد Mark Salter است، يكي از نويسندگان سخنراني هاي رئيس جمهور آمريكا. اما واقعا چه اهميتي دارد كه ناشناس چه كسي است؟ بايد به جايي كه او نشان مي دهد نگاه كرد نه انگشت اشاره اش... امروز كاتالوگ گوجه را مي خواندم. اتومبيل ام. به قدرِ يك ديكشنري است. يافتم كه داخل اش سيستم ترمز هوشمند دارد. يعني اگر راننده حواس اش نبود، خودش ترمز مي كند (Precrash system). از آنجايي كه سخت اعتماد هستم، ترجيح دادم آزمون كنم. با گوجه بيرون رفتم، يك آقاي مكزيكي خسته ي خيلي تپل ديدم در حال خوردن چيپس. سايز رضا اصلاني. از خط عابر پياده نمي رفت. از اين چاقالوها كه اينقدر دمبه دارند كه اگر ضربه اي بخورند تنها مي گويند اوفِي! سرعت گوجه را كم كردم. پا از روي ترمز برداشتم. موسيقي خواجه اميري پخش مي شد. هاي هاي مي كرد. اتومبيل به دو متري اش رسيد. گوجه ترمز نكرد. آن آقا تا متوجه شد به اندازه يك تخم كبوتر چشم هايش بيرون زد و همين طور كه فحش اسپانيش مي داد و چيپس هايش پاشيده بود داخل هوا، قِل خورد و جَست آن طرف. ديرتر قل مي خورد، زده بودم. ايستادم و از پنجره عذرخواهي كردم. گفت Really Fuck You. مهاجر غيرقانوني بود، وگرنه سر اين خبط پليس را صدا مي كرد. سر خيابان به كمپاني اتومبيل زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفتند بايد آن را از طريق Screen داخل اتومبيل فعال كنم. فعال كردم. حالا تا يك تپل ديگر پيدا كنم و ببينم كار مي كند يا نه. بيشتر عصرها بيرون مي آيند... درس هاي اين ترم بي اندازه سخت شده. به اندازه كافي مچاله مي شوم. انجام تكليف هاي مدرسه معماري اما خودش داستاني غم انگيز براي مني است كه عاشق تمرين هستم و وقت اش را ندارم. دستي ها و خواندني ها را به هر ترتيب مي رسم كه انجام دهم و اما براي كامپيوتري ها زمان كم مي آورم. اين ترم استادي دارم كه از سئوال كردن هايم خوشش مي آيد؛ يك پاراگراف كه حرف مي زند نگاه مي كند، غمزه مي آيد. يعني سئوالي داري بپرس. اغلب مي پرسم. سئوال كه زياد مي پرسم در نمره دهي هواي ام را دارند. در دانشگاه شهيد چمران اهواز كه آن زمان درس مي خواندم، اساتيد اگر جواب را بلد بودند مي گفتند چه سئوال خوبي! اگر هم بلد نبودند مي گفتند بعد از كلاس.خداروشكر اينجا بلد نباشند راحت مي گويند اجازه بده مطالعه كنيم، بعد جواب مي دهيم. خيلي شيك، خيلي صادقانه. به اين چيزها زياد دقت مي كنم. خاصه براي روزي كه اگر استاد شدم.... امشب مي خواهم چند كتابي كه از ايران آورده ام را شروع كنم به مطالعه. يكي اش فرهنگ سياسي دكتر محمود سريع القلم است. دوستش دارم اين آدم را. حرف هاي عميق اش را ساده مي زند. اين عالي است. چقدر از قلمبه بافي بيزارم. در هر نوشته اي. از رمان گرفته تا نقد معماري و سينمايي. حرف ات را ساده بزن تا خواننده زود بفهمد، چرا با انتخاب كلمات سخت فهم و من درآوردي مي خواهي خودت را به رخ خواننده بكشي؟ ساده حرف زدن هنر است، حتي براي يك متخصص، براي همين از سخت نويسي تازه باب شده ي متظاهرانه و روشنفكرانه در نوشتار متنفرم... تازگي ها شطرنج بازي مي كنم، آنلاين، با افرادي كه نمي شناسم. دلچسب است. من خيلي كودكي نكردم، تا بوده بازي فكري جلوي ام گذاشته اند. براي همين يك بخش از روان ام معيوب است، همه چيز را جدي مي گيرم. درست مي شوم انشالله. به قول راننده قزويني تبار پدرم، "بگوز بالام جان! در زندگاني هميشه رها باش".... تا بزودي.
چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۹ | ۱۱:۲۴ ۲۹ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است